×293×

ساخت وبلاگ
دیروز نقل مکان کردیم به جای جدید شرکت.بچه های بقیه تیم ها هنوز سمت کارگرن ولی ما اومدیم اینجا و به شدت از خونمون دوره. و امکانات فعلا صفره و رسما یه خونه خالیه با دوتا میز و 5 تا صندلی و یه سه راهی:)و خب من تا رسیدم دیدم فقط منم و اتوسا خیلی انرژتیک شدم و شروع کردیم کللللی رقصیدن و هر هر می خندیدیمبعد سارا اومد و بیشتر خوش گذشت. ناهار چون ماکرویو نداشتیم، رفتیم خونه اتوسایینا غذامونو گرم کردیمنمی دونم چرا انقدر نخورده مست بودمهمش میخندیدم و می رقصیدم .اتوسا می گفت یه چیزی خوردی به ما نمی گیکل تعطیلات به اندازه دیروزم تو این واحد سه خوابه خالی و حیاط گوگولیش خوش نگذشت :) ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 38 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 16:52

امروز ابسردکن و مایکروویو شرکت رسید.تقریبا از ساعت 11 و نیم نشستم توی تراس و دارم کار می کنم.آخ که چقدرررر مزه میده. کاش به این زودیا پاییز نرسه، من از تابستون امسال سیر نمیشم :))))تراسش خیلی قشنگه و حیاطش قشنگ تر. چه روزایی که توی بارون و برف بیام و از همین تراس طبقه یک چشم بدوزم به زیبایی های دنیام....من کارم رو دوست دارم. مجل کارم و همکارام رو دوست دارم...ای کاش یه جور بشه که یه تصمیم محکم بگیرم، مبنی بر ادامه کارم تا پایان قرارداد! ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 39 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 16:52

با زهرا در مورد رفتنم صحبت کردم. و حس بدی دارم واقعا. چون ناراحتش کردم.البته به خودشم گفتم که تو محیط کار، روابط اساس دیگه ای دارند، بر اساس سود و زیان کار می کنن...اما ظاهرا تایم بدی دارم لفت می دم. بی نهایت زهرا (که سرپرستمه) دمغ شده. اما من هم دلایل خودمو دارم...+امروز جلسه مهمی داریم ظاهرا. میخوان قطعه تا 6 ماه دیگه تست و اماده بشه. همچین چیزی ، به هیچ صورتی، امکان پذیر نیست، تا قطعه ساخته بشه نصب بشه تست تجمیع بگیره، خیلی.... خیلییییی طول می کشه...بینهایت من هم به هم ریختم .... چون ادم بی معرفت یا زیر کار بزنی نیستم اصلا. اما تایمم دیگه جور نمیشه...حالا باید سعی کنم حرفه ای تر عمل کنم، تو یه درخواستی داری از یه نفر، یه رابطه د وطرفه کاری، بالاخره هر طرف یه درخواستی دارن...باید یاد بگیرم بدون دخالت دادن عواطف، احساسات و ضعف های درونیم ، خواسته هامو تو محیط کاری بیان کنم... باری به هر جهت، امیدوارم اتفاقات خوبی بیافته برای من ، شرکت و هرچیزی مرتبط با این کار. و امیدوارم بتونم انتخاب و تصمیم درستی داشته باشم. ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 37 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1402 ساعت: 16:52

مدت زیادی فکر می کردم این زمانه که خیلی مهمه....اما علیرغم این فکر، اخیرا متوجه شدم این مهمه که چجوری بگذرونمش!!!شاید بگین این که نکته واضحیه!اما این همونقدر واضحه که جواب یک انتگرال سخت توی سایت integral calculator......تو جواب رو می دونی. مسیر رو هم می دونی. طی کردن اون مسیره که سخته.تصمیم داشتم یه اخر هفته خفن بسازم. و خب ساختم به نظرم. ولی سخت بود.اینو باید تعمیم بدم به کل زندگیم.هیچ چیز به اندازه لش کردن و هیچ کاری نکردن (حتی تفریح ) ساده نیست...و این چیزیه که احتمالا باید 90 درصد زندگیمو ازش فرار کنم...مثل درختای بائوباب توی سیاره شازده کوچولو که اگر رشد می کردن کل سیاره شو می گرفتن...این هم چیزیه که اگه توی زندگیم رشد کنه، حتی تفریح و روز خوب ساختن رو برام سخت می کنه....+به اندازه یه دنیا لذت و شادی و تفریح هست... کلی کتاب و فیلم و پادکست و بازی و یه دنیاااااا ادم وجود داره برای وقت گذروندن. هزار مدل برنامه و نرم افزار و مکان های دیدنی. هزاران غذای مختلف برای پختن و هزاران جوایز نقدی و غیر نقدی دیگر ...:)))اما این مهمه که یاد بگیرم به بهترین شکل، جوری که تهش به یکم بخند و یکم دانش و یکم زندگی و یکم امید ختم بشه ، بتونم لذت ببرم و استفاده بکنم از این چیزا....شاید اینجوری، وقتی 70 -80 سالم شد، با حسرت به نوه هام، بچه هام و زمان گذشته و جوونیم نگاه نکنم... شاید این تنها راه فرار از افسردگی در زمان پیریم باشه! ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 43 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 7:04

دیروز مستقیم به آسمون و ابرهاش نگاه کردم...

انگار که مدت ها بود زیر این آُمون نبودم!!!

چی باعث می شه انـــقدر درگیر بشم که حتی آسمون یادم بره؟ چیز به این مهمی؟؟؟

از اونموقع از مترو که میام بالا، دقیقا سرچهارراه کارگر، چشم می دوزم به آسمون زیبای آبی.....

خدایا ممنونم بابت قشنگیات :)))))

×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 7:04

امروز اومدم دانشگاه و 5 شنبه رو هم مرخصی دارم. می دونم تا چشم به هم بزنم این چند روز تموم می شه ولی امیدوارمانرژی ای که لازم دارم رو بهم برگردونه. این یک هفته همه جوره به هم ریخته بودم. ترکیب پی ام اس با احساسات تنهایی، مادامی که داری انتقال حرارت میخونی برای کارت و متوجه میشی که واقعا از این درس خوشت نمیاد و جوابی هم نمی گیری ازش، باعث شد بازدهی خیلی خیلی کمی داشته باشم. این وسطم دو تا از بهترین دوستامیه جور نقطه عطف خیلی خوب رو توی روابطشون تجربه کردن. و من ادم حسودی نیستم ولی خب راستشو بخواین یکم سخت شد برام ، پذیرش این که توی مسیر زندگیم تنهام و تا مدت ها هم باید تنها بمونم.... دارم به بلوند کردن موهام فکر می کنم. نمی دونم جرئت انجامش رو دارم یا نه. خیلی می ترسم خراب بشه. اون روز که از همه سرگرمی های همیشگیم خسته شده بودم، به یاد تعریف های آرزو از چندتا پادکست افتادم. ازونجا که خیلی با پادکست ارتباط نیم گیرم و مدام تمرکزم وسطش می پره، تصمیم گرفتم اونی رو گوش بدم که اپیزود هاش کوتاه تره . نتیجه اش این شد خلاصه داستان زندگی چگوارا و چارلی چاپلین رو فهمیدم. هنوز نفهمیدم اثر روحی پادکست به چه صورته که توانایی خوب کردنه حال رو داره... اما مطمئنم به زودی می فهمم دقیقا دست می ذاره روی کدوم قسمت مغزم و چی ترشح می کنه که حال ادمو انقدر خوب می کنه....در نهایت، این روز ها با شلوار جین مام استایل زاپ دار و مانتوی کرمی میگذره برام.. و شالی که یه جای سوختگی ریز روش داره از تولد ساناز... مصرف قهوه ام به 5 شات در هفته رسیده و این رکوردیه برای من . باتری لپتاپم همچنان خرابه و کارم در مرحله انتقال حرارت گیر کرده. اگر همه ناکامیهارو فاکتور بگیرم و رفتن مرادی (کراش محل کارم) رو ، زندگی آبی ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 38 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 7:04

نوشته شده در چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۰۱ ساعت 9:58 توسط Princess همچنان دوست دارم بیشتر و بیشتر توی خودم مچاله بشم. اگر امکانش بود، ماه ها می رفتم یه جای دور و جواب کسی رو نمی دادم. و رویای کلیشه ای ای دارم از زندگی توی یه جنگل دور افتاده....من فکر می کنم پاییز امسال هم باید با خودم سر کنم. نمی دونم این یک موهبته و یا یک جور شکنجه....وقتی که توی تنها ترین حالتم با خودم مواجه می شم، آیا شادم یا فراریم از خودم؟ نمی دونم... امیدوارم که فراری نباشم. ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 42 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 15:30

نوشته شده در پنجشنبه ۱۴۰۲/۰۶/۰۲ ساعت 22:53 توسط Princess اومدم تا باز راجع به آرش بنویسم. ضربه روحی آرش برای من مثل کِش می مونه. سعی می کنم فرار کنم و کیلومتر ها دور بشم اما باز بر میگردم به همون جای قبلی....به این فکر می کنم که چرا وقتی یه نفر اینجوری باهام رفتار می کنهانقدر تحملم میره بالا و صبور میشم تا نشون بدم " نه من آدم صبوریم! من تحمل هر چیزیو دارم!"...این یک اشتباه بزرگه . یه جور اختلال. من به جای این که آؤشو بعد سه سال ببینم باید یه تراپیست رو ببینم. تا بفهمم که نخیر! هر رفتاری اوکی نیست! و لازم نیست وقتی یکی دیو اهریمنی میشه توی رفتار با تو، تو نقش فرشته رو بازی کنی!!!!این بحران هر چند وقت یکبار در مواجهه با انسان های حق طلبی مثل آرش ، و به خصوص خود آرش، برام تکرار می شه....ای کاش تمامی این کتاب خوندنای فلسفیم از ده سالگیم شروع می شد. تا این اعتماد به نفسو توی 15 سالگی پیدا می کردم. و نهایتا این اسیب بزرگ رو نمی دیدم... ای کاش این اسیب از بچگی توی خودم، خانوادم ، مامانبزرگم و جد و ابادم نبود... ای کاش یکی اون وسط قبل این که من این صربه رو بخورم خودشو درمان می کرد و اینو به من انتقال نمی داد....ولی حالا که اینجوری شده، طاهرا این خود منم که باید جلوی انتقال این اختلال سم رو به نسل بعدیم بگیرم.... +فردا ماک دارم. امیدوارم نمره اش جوری بشه که نه اعتماد به نفسم کم بشه و نه غرور بگیرتم. شهرزاد دو روز دیگه میره. دوست دوران دانشگاهم که بعضی شبا تا صبح تو بغل هم تو خوابگاه میخوابیدیم، تا خرتناق وجودمون می خندیدیم، با هم میشستیم لب پله های پردیس و پسرا رو دید میزدیم و چیپس می خوردیم، و با هم همیییشه ماکارونی با پنیر درست می کردیم، دو روز دیگه برای همیشه مهاجرت می ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 27 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 15:30

نوشته شده در جمعه ۱۴۰۲/۰۶/۰۳ ساعت 22:44 توسط Princess جمعه این هفته خیلی متفاوت رقم خورد برام. آزمونی رو دادم که با تماااااام ازمون هایی که تا الان دادم متفاوت بود. مصمم شدم که بیشتر بخونم برای خود ازمون اصلی...+شهرزاد دقیقا فردا شب میره و بینهایت خوشحالم براش. در عین حال گنگم و سردرگم ..... ایا این تصمیم درستیه ؟ ایا نیست؟؟؟اما این واقعیت که همیشه به راه قلبم میرم و نون دلمو میخورم منو سوق می ده به سمت همین که توی مترو 504 بخونم، و فردا صبح زود بیدار بشم به عشق بهتر کردن هر کدوم از مهارت هام...+ای کاش خدا برام تو برنامه های ماه اخر تابستونم یه مسافرت با دریا بنویسه . بشینم لب ساحل، چیل کنم، اب بخوره به پاهام، یه دلستر خنک بخورم و باد موهامو به بازی بگیره.... بعد ذهنمو رها کنم و بسپرم به دست باد... ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 41 تاريخ : شنبه 4 شهريور 1402 ساعت: 15:30